داستان ابوبصیر ثقفی
س:داستان ابوبصیر ثقفی چه بوده؟
ج: پس از قراداد صلح حديبيه ، رسول خدا به مدينه بازگشت ، ابوبصير كه در مكه زندانى شده بود، از حبس گريخت و به مدينه رفت ، بلافاصله ازهر بن عبد و اخنس بن شريق درباره وى به رسول خدا نامه نوشتند كه طبق قرارداد بايد او را بازگرداند، حامل اين نامه مردى از بنى عامر همراه با يكى از موالى بود و چون نامه را تقديم داشتند، رسول خدا براى اين كه پيمان شكنى نكرده باشد، ابوبصير را به بازگشتن سفارش كرد و فرمود: خداوند براى تو و ديگر بيچارگان مسلمان فرجى و گشايشى عنايت خواهد فرمود. ابوبصير با اين كه به رفتن رضايت نداشت ، ولى بر حسب دستور رسول خدا، همراه آن دو نفر رهسپار مكه شد تا به ذى الحليفه رسيد، آن جا با آن دو نفر در پاى ديوارى نشست و سپس به مرد عامرى گفت : آيا شمشيرت نيك برنده است ؟ گفت : آرى ، گفت مى شود آن را تماشا كنم ؟ گفت : مانعى ندارد. ابوبصير آن را برگرفت و بيدرنگ او را كشت . مرد ديگر با شتاب نزد رسول خدا رفت و گفت : ابوبصير، رفيق مرا كشت ، در همين موقع ابوبصير در رسيد و گفت : اى رسول خدا! شما به عهد و پيمان خود كه داشتيد وفا كرديد و مرا روانه ساختيد، اما من خود تن ندادم كه از دين بازگردم يا مرا شكنجه دهند، رسول خدا گفت : واى بر مادرش [1] اگر مردانى مى داشت ، جنگ به راه مى انداخت .
ابوبصير از مدينه بيرون رفت و در ناحيه ذى المروه در ساحل دريا، در همان راهى كه كاروان قريش به شام مى رفتند، در عيص منزل گزيد و مسلمانانى كه در مكه بيچاره و گرفتار بودند، از آن عبارتى كه رسول خدا درباره ابوبصير گفته بود، خبر يافتند (واى بر مادرش ، اگر مردانى همراه مى داشت ، جنگ به راه مى انداخت ) لذا با شنيدن گفته رسول خدا از مكه مى گريختند و نزد ابوبصير مى رفتند، تا اين كه نزديك به هفتاد هزار مسلمان در عيص به ابوبصير پيوستند و كار را بر قريش تنگ كردند و هر كه را از قريش مى ديدند مى كشتند و هر كاروانى از آن جا مى گذشت غارت مى كردند تا آنجا كه قريش به رسول خدا نوشتند و او را سوگند دادند كه آنها را على رغم قرارداد فى مابين در مدينه بپذيرد. رسول خدا آنان را پذيرفت و از عيص به مدينه منتقل كرد.
[1] عبارت ((واى بر مادرش )) ترجمه عبارت عربى : ((ويلمه )) (ويل لامه ) است كه معناى دعايى دارد و غالبا براى تعجب به كار مى رود، در اين جا نيز همين معنى مقصود است